سخاوت !
بعد از اینکه به پاوه اعزام شد معمولاً 5 شنبه و جمعه ها رو می اومد خونه، یعنی غروب چهارشنبه می اومد و غروب جمعه برمی گشت،البته گاهی هم پیش می اومد که یک هفته نمی تونست بیاد و ما برای دیدنش باید دوهفته منتظر می موندیم.
هر بار که می اومد دست پر بود. از خرده ریزهایی که برای خونه می آورد تا هدیه هایی که برای من و برادرهام می گرفت،گاهی هم بستگی به فصلی که بود سوغاتی هایی از شهرستان پاوه می آورد. ادامه مطلب ...
قبل از اینکه محل خدمت شون مشخص بشه باید چند ماهی توی بیمارستان کرمانشاه دوره ی آموزشی می دیدند اون موقع یکی از تمرین هایی که باید یاد می گرفتند طریقه چیدن و مرتب کردن تخت بیمارها بود.
کارمهمی بود و دقت خاص خودش رو می خواست. ادامه مطلب ...
خاطراتی از شهید احمدی روشن به مناسبت تولد مبارکه ایشان
**************************
ورودی سال ۷۷ رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. علاوه بر درس، در
کانون نهجالبلاغه و بسیج دانشجویی نیز فعالیت میکرد. از سال سوم به دنبال
فعالیتهای پژوهشی بود. یک روز آمده بود توی اتاق و گفت "پاشو بریم یه
چیزی نشونت بدم".
یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک
پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت
بهش زد و گفت «در رو!».
دویدیم پشت درختها. چند ثانیه بعد یک دفعه ماهیتابه گَر گرفت. مثل فشفشه
این طرف و آن طرف میرفت. آتش که تمام شد، رفتیم سر وقت قابلمه. قدر یک کف
دست سوراخ شده بود. مصطفی از اینترنت یک جور سوخت موشک را پیدا کرده بود؛
داشت درصد مواد را آزمایش میکرد.
***************************
یکی از ارگانهای نظامی دنبال نیروهای فنی- مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار میکردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند. روشهایی که به کار میبردند، غیر علمی بود. مصطفی باهاشان بحث میکرد. کوتاه نمیآمد. رئیس و مسئول هم نمیشناخت. بهشان میگفت "مثل زمان جنگ جهانی دوم کار میکنید". میدید که بیتالمال را هدر میدهند. جلویشان میایستاد. به یکسال نکشید؛ زد بیرون!
****************************
برای شادی روح همه شهدا و علماء شیعه از صدر اسلام تاکنون بلند صلوات ...
کوشا در درس و مدرسه !
همیشه کتاب و دفترهای مدرسه اش مرتب و تروتمیزبود.خیلی با سلیقه اونها رو جلد می کرد وعاشق درس خوندن بود.یک دفترعلوم داشت که پر بود از عکس گل ها و درخت ها، با چند رنگ مختلف،اجزای درختها و گل ها را نام گذاری کرده بود.
حتی چند نوع برگ و گل روهم خشک کرده و توی دفترش چسبونده بود. ادامه مطلب ...
از بچگی هر وقت سرما می خوردم، گلودردهای سختی می گرفتم، آنقدر که حتماً باید دکتر می رفتم و آمپول می زدم تا حالم بهتر می شد کلاس اول ابتدایی بودم که یکی از همون گلودرهای شدید سراغم آمد و حالم خیلی بد بود آن زمان "فوزیه" فقط 12 سالش بود
اما انگار با همون سن و سال کمش تصمیمش رو گرفته بود و می دونست که قراره پرستاربشه. ادامه مطلب ...