سیب سرخ خورشید

سیب سرخ خورشید

دریغ از فراموشی لاله ها...
سیب سرخ خورشید

سیب سرخ خورشید

دریغ از فراموشی لاله ها...

دامادی شهید باکری...


پرده را عقب زد که مهدی را درکت و شلوار دامادی ببیند.مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود،رد شد.قدش از مرد دیگری که مثل ساق دوش هم راهش می آمد،بلندتر بود.    

 

کنار درخت آلو مکث کرد.اولین بار بود که صورت مهدی را از روبه رو می دید.صفیه آهسته گفت((این هم آقای داماد.))زن ها سرشان را آوردند نزدیک سر صفیه.مادر بزرگ پرسید((کدام یکی داماد است؟))صفیه مهدی را نشان داد((همون که اورکت پوشیده.))ولباس سبز سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گتر شده و زانو انداخته بود.

مردها طبقه بالا بودند.من را صدا زدند بروم دفتر عقد را امضا کنم.برادرم یوسف وعاقد توی راه پله ها ایستاده بودند.بله را گفتم و دفتر را امضا کردم و برگشتم.پند دقیقه بعد،مادربزرگ پرسید((چی شد صفیه؟پس کی بله میدادی؟))گفتم((مادرجون،تموم شد))

دل خور گفت((می گفتی اقلا به دست می زدیم)) وتازه شروع کردند به کف زدن.این عقد ما بود.سفره هم پهن نکرده بودیم،چون خریدی نداشتیم.کل خریدمان یک حلقه بود که به اصرار مهدی خریدم.یکی دوساعت قبل از این که دادماد بیاید،حمید اقا،برادر مهدی آمد ویک آیینه مستطیلی دوره ی فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد در آورد.سیب ها مال باغ خودشان بود.

نیم ساعت گذشت.احساس کردم از بالا سروصدا نمی آید.سرک کشیدم.فقط یک جفت پوتین دم در بود.فهمیدم مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛بی انصاعف ها!چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش.تا من را دید،بلند شد.سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست.باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد وساکت شد.دستش را کرد توی جیب شلوارش ویک جعبه ی کوچک در آورد و گذاشت جلویم روی زمین.توش حلقه بود.حلقه را دستم کردم که در زدند.آمده بودند دنبال مهدی.گفت((باید برم)).

می خواستند نیرو بفرستند جبهه.گفتم((پس شب بیایید شام پیش ما باشید.))از شانس ما شب برق رفت.توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره.بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت.رفت تا دو ماه ونیم بعد.

باز نشر از : کتاب نیمه پنهان ماه(خاطرات شهید مهدی باکری)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.